گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلوه گاه تاریخ در شرح نهج البلاغه
جلد اول
(31): از جمله سخنان امير المومنين على عليه السلام به ابن عباس هنگامى كه او را پيش ازشروع جنگ جمل نزد زبير فرستاده بود تا او را به اطاعت از خود فرا خواند.


در اين خطبه كه با عبارت لا تلقين طلحة ... با طلحه ديدار مكن شروع مى شود، پس از توضيحات لغوى و ادبى و بحثى فقهى در مورد ميراث بردگان آزاد - شده و حق تعصيب كه از مسائل مورد اختلاف شيعه و سنى است اين مطالب تاريخى طرح و بررسى شده است :
بخشى از اخبار زبير و پسرش عبدالله
در ايام جنگ جمل عبدالله بن زبير با مردم نماز مى گزارد و عهده دار پيشنمازى بود زيرا طلحه و زبير در آن مورد با يكديگر ستيز داشتند و عايشه براى تمام شدن ستيز آن دو به عبدالله فرمان داد تا امامت در نماز را بر عهده بگيرد (448)؛ و نيز شرط كرد كه اگر پيروز شدند اختيار تعيين با عايشه باشد كه هر كه را خلافت بگمارد.
عبدالله بن زبير مدعى بود كه براى خلافت از پدرش و طلحه سزوارتر است و چنين مى پنداشت كه عثمان روز كشته شدنش در آن مورد براى او وصيت كرده است .
درباره اينكه در آن روزهاى به زبير و طلحه چگونه سلام داده مى شده اختلاف است ؛ روايت شده است كه تنها به زبير سلام امارت داده مى شده و به او مى گفته اند: السلام عليك ايها الامير، زيرا عايشه او را به فرماندهى جنگ گماشته بوده است ؛ و نيز روايت شده است كه به هر يك از ايشان بدان عنوان سلام داده مى شده است .

چون على عليه السلام در بصره فرود آمد و لشكر او برابر لشكر عايشه قرار گرفت زبير گفت : به خدا سوگند هيچ كارى پيش نيامده است مگر اينكه مى دانستم كجا پاى مى نهم جز اين كار كه نمى دانم آيا در آن خوشبختم يا بدبخت ؛ پسرش عبدالله گفت : چنين نيست ، بلكه از شمشيرهاى پسر ابى طالب بيم كرده اى و مى دانى كه زير رايتهاى او مرگى دردناك نهفته است . زبير به او گفت : ترا چه مى شود؟ خدايت خوار فرمايد كه چه نافر خنده اى !
و اميرالمومنين على عليه السلام مى فرمود: زبير همواره از ما اهل بيت بود تا آنكه پسرش عبدالله به جوانى رسيد.
در آن هنگام على (ع ) سر برهنه و بدون زره ميان دو صف آمد و گفت : زبير نزد من آيد. و زبير در حالى كه كاملا مسلح بود برابر على (ع ) آمد - به عايشه گفته شد: زبير به مصاف على رفته است ، فرياد كشيد: اى واى بر زبير! به او گفتند: اينك از على بر او بيمى نمى رود كه على بدون زره و سپر و سر برهنه است و زبير مسلح و زره پوشيده است - على (ع ) به زبير فرمود: اى ابو عبدالله !چه چيز ترا بر اين كار وا داشته است ؟ گفت : من خون عثمان را مى طلبم ؛ فرمود: تو و طلحه كشتن او را رهبرى كرديد و انصاف تو در اين باره چنين است كه در قبال خون او از خود قصاص گيرى و خويش را در اختيار وارثان عثمان قرار دهى . سپس به زبير فرمود: ترا به خدا سوگند مى دهم آيا به ياد دارى كه روزى تو همراه رسول خدا (ص ) بودى و در حالى كه آن حضرت بر دست تو تكيه داده بود و از محله بنى عمرو بن عوف مى آمديد از كنار من گذشتيد و پيامبر (ص ) به من سلام دادند و بر چهره من لبخند زدند و من هم بر چهره ايشان لبخند زدم و چيزى افزون بر آن به جاى نياوردم و تو گفتى : اى رسول خدا، اين پسر ابو طالب ناز و گردنكشى خود را رها نمى كند! پيامبر به تو فرمودند: ((آرام باش كه او را ناز و سركشى نيست و همانا كه تو بزودى با او جنگ خواهى كرد و تو نسبت به او ستمگر خواهى بود! زبير استرجاع كرد و گفت : آرى چنين بود، ولى روزگار آنرا در من به فراموشى سپرده است (449) و بدون ترديد از جنگ با تو باز خواهم گشت . زبير از پيش على (ع ) برگشت و چون براى جنگ سوگند خورده بود برده خود سرجس را به منظور كفاره سوگند خود آزاد كرد و سپس پيش عايشه آمد و گفت : تا كنون در هيچ نبردى شركت نكرده و در هيچ جنگى حضور نداشته ام مگر اينكه در آن راءى و بصيرت داشته ام ، جز اين جنگ كه در آن گرفتار شك هستم و نمى توانم جاى پاى خويش را ببينم . عايشه به او گفت : اى ابو عبدالله !چنين مى پندارمت كه از شمشيرهاى پسر ابوطالب ترسيده اى : آرى به خدا سوگند شمشيرهاى تيزى است كه براى ضربه زدن آماده شده است و جوانان نژاده آنها را بر دوش مى كشند و اگر تو از آن بترسى حق دارى ، كه پيش از تو مردان از آن ترسيده اند. زبير گفت : هرگز چنين نيست ، بلكه همان است كه به تو گفتم : و سپس ‍ برگشت .
فروة بن حارث تميمى مى گويد: من از آن گروه بودم كه از شركت در جنگ خوددارى كرده بودم و همراه احنف بن قيس در وادى السباع (450)بودم . پسر عمويم كه نامش جون بود با لشكر بصره همراه بود. من او را از اين كار نهى كردم ، گفت : من در مورد يارى دادن ام المومنين عايشه و دو حوارى رسول خدا از جان خود دريغ ندارم ؛ و همراه آنان رفت . در آن حال من با احنف بن قيس نشسته بودم و او درصد بدست آوردن اخبار بود كه ناگاه ديدم پسر عمويم ، جون بن قتاده ، برگشت . برخاستم و او را در آغوش كشيدم و از او پرسيدم : چه خبر است ؟ گفت : خبرى شگفت انگيز به تو مى گويم . من كه با ايشان به جنگ رفتم نمى خواستم آنرا ترك كنم تا خداوند ميان دو گروه حكم فرمايد. در آن حال من با زبير ايستاده بودم ؛ ناگاه مردى پيش زبير آمد و گفت : اى امير مژده باد كه على چون ديد خداوند از اين لشكر چه بر سر او خواهد آوردگام واپس نهاد و يارانش نيز از گرد او پراكنده شدند. در همين هنگام مرد ديگرى آمد و همينگونه به زبير خبر داد، زبير گفت : اى واى بر شما مگر ممكن است ابوالحسن از جنگ برگردد! به خدا سوگند كه اگر جز خار بنى نيابد در پناه آن ، سوى ما حمله خواهد آورد. آنگاه مرد ديگرى آمد و خطاب به زبير گفت : اى امير گروهى از ياران على از جمله عمار بن ياسر از او جدا شده اند و قصد پيوستن به ما دارند، زبير گفت : سوگند به خداى كعبه امكان ندارد و عمار هرگز از على جدا نخواهد شد. آن مرد چند بار گفت : به خدا سوگند كه عمار چنين كرده است ، و چون زبير ديد آن مرد از سخن خود بر نمى گردد همراه او مرد ديگرى فرستاد و گفت : برويد و ببينيد چگونه است . آن دو رفتند و برگشتند و گفتند: عمار از سوى سالار خود به رسالت پيش تو مى آيد. جون گفت : به خدا سوگند شنيدم كه زبير مى گويد: واى كه پشتم شكست ، واى كه بينى من بريده شد، واى كه سيه روى شدم . و اين سخنان را مكرر كرد، و سپس سخت لرزيد. من با خود گفتم : به خدا سوگند زبير ترسو نيست و او از شجاعان نام آور قريش است و اين سخنان او را ريشه ديگرى است و من نمى خواهم در جنگى كه فرمانده و سالار آن چنين مى گويد شركت كنم و پيش شما برگشتم . اندك زمانى گذشت كه زبير در حالى كه از قوم كناره گرفته بود از كنار ما گذشت و عمير بن جرموز او را تعقيب كرد و كشت .
بيشتر روايات حكايت از اين دارد كه عمير بن جرموز همراه خوارج در جنگ نهروان كشته شده است ، ولى در برخى از روايات آمده است كه تا روزگار حاكم شدن مصعب پسر زبير بر عراق زنده بوده است و چون مصعب به بصره رسيد ابن جرموز از او ترسيد و گريخت . مصعب گفت : بيايد سلامت خواهد ماند و مقررى خودش را هم كامل بگيرد، آيا چنين پنداشته است كه من او را قابل اين مى دانم كه در قبال خون زبير او را بكشم و او را فداى او قرار دهم !و اين از تكبرهاى پسنديده است . ابن جرموز همواره براى او دنيوى خود دعا مى كرد. به او گفتند: كاش براى آخرت خويش دعا كنى و چرا چنين نمى كنى ؟ گفت : من از بهشت نوميد شده ام !
زبير نخستين كس است كه شمشير در راه خدا كشيد؛ در آغاز دعوت پيامبر (ص ) گفته شد رسول خدا كشته شده است و او در حالى كه نوجوانى بود با شمشير كشيده از خانه بيرون آمد.
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات (451) خود آورده است كه چون على عليه السلام به بصره آمد ابن عباس را پيش زبير فرستاد و فرمود: به زبير سلام برسان و به او بگو: اى ابو عبدالله ، چگونه در مدينه ما را مى شناختى و در نظرت پسنديده بوديم و در بصره ما را نمى شناسى !ابن عباس گفت : آيا پيش ‍ طلحه نروم ؟ فرمود نه درين صورت او را چنان مى بينى كه شاخ خود را كژ كرده پاى در يك كفش كرده و زمين سخت و بلند را مى گويد زمين هموار.
ابن عباس مى گويد: پيش زبير آمدم ، روز گرمى بود و او در حجره يى در حال استراحت بود و خود را خنك مى كرد. پسرش عبدالله هم پيش او بود. زبير به من گفت : اى پسر لبابة (452) خوش آمدى ، آيا براى ديدار آمده اى يا به سفارت ؟ گفتم : هرگز، كه پسر دايى تو سلامت مى رساند و مى گويد: اى اباعبدالله ، چگونه در مدينه ما را مى شناختى و پسنديده مى دانستى و در بصره ما را نمى شناسى !زبير در پاسخ من اين بيت را خواند:
به ايشان آويخته شده ام كه چون درخت پيچيك آفريده شده ام و همچون خار بنى كه به چيزهايى استوار شده است .
هرگز آنان را رها نمى كنم تا ميان ايشان الفت و دوستى پديد آورم . من از تو او انتظار پاسخ پاسخ ديگرى داشتم . پسرش عبدالله گفت : به او بگو ميان ما و تو خون خليفه يى و وصيت خليفه يى مطرح است و اينكه دو تن با يكديگرند و يكى تنهاست و نيز مادرى نيكوكار كنايه از عايشه و مشاورت قبيله هم مطرح است ، ابن عباس مى گويد: دانستم كه پس از اين سخن راهى جز جنگ باقى نيست و پيش على عليه السلام برگشتم و به او گزارش ‍ دادم .
زبير بن بكار مى گويد: نخست عمويم مصعب اين حديث را روايت مى كرد و بعد آن را رها كرد و گفت : نياى خود ابو عبدالله زبير بن عوام را در خواب ديدم كه از جنگ جمل معذرت خواهى مى كرد. گفتم : چگونه معذرت مى خواهى و حال آنكه خودت اين شعر را خوانده اى كه :
به ايشان آويخته شده ام كه چون پيچك آفريده شده ام ...
هرگز آنان را رها نمى كنم تا ميان ايشان الفت و دوستى پديد آورم ، گفت من هرگز چنين نگفته ام .
پس از اين بحثى لطيف درباره استدراج در چگونگى بيان طرح شده كه خارج از موضوع بحث تاريخ است .
(32): اين خطبه با عبارت ايها الناس انا قد اصبحنا فى دهر عنود اى مردم ! ما درروزگارى سركش واقع شده ايم شروع مى شود.
در اين خطبه هر چند هيچگونه بحث تاريخى ايراد نشده است ، ولى تذكر اين نكته لازم است كه برخى بدون دقت آن را به معاويه نسبت داده اند، سيد رضى (رض ) در اين باره چنين گفته است :
گاه گاهى كسانى كه علم نداشته اند اين خطبه را به معاويه نسبت داده اند و حال آنكه اين خطبه از كلام اميرالمومنين على عليه السلام است و در آن شك و ترديدى نيست و زربا خاك ، و آب گواراى شيرين با آب شور كجا قابل مقايسه است !راهنماى خردمند در ادب و ناقد بصير عمرو بن بحر جاحظ اين خطبه را در كتاب البيان و التبيين به نقد آورده است (453) و نام كسى را كه آنرا به معاويه نسبت داده ذكر كرده است ، و سپس خود به شرح آن پرداخته و گفته است : اين خطبه به كلام على (ع ) شبيه تر و به روش او در چگونگى تقسيم مردم و اخبار از حالات آنان و مغلوب شدن و خوارى و بيم و تقيه مناسب تر است . جاحظ سپس افزوده است كه ما در كدام وقت و چه حالتى از حالات معاويه ديده ايم كه در سخنان خود مسلك پارسايان و روش پرستندگان را داشته باشد كه در اين مورد!
وانگهى ، كسى كه اين خطبه را به معاويه نسبت داده است شيب بن صفوان است كه راوى بسيار ضعيفى است و ابو حاتم رازى مى گويد: هيچ گفته او حجت نيست و ذهبى هم در ميزان الاعتدال (ج 2 ص 276) او را ضعيف شمرده است .
و جاى تعجب است كه چگونه احمد زكى صفوت در ص 175 ج 2 جمهرة - خطب العرب اين خطبه را از معاويه مى داند. (454)
ابن ابى الحديد ضمن شرح اين خطبه دو مبحث اخلاقى بسيار پسنديده در نكوهش ريا و شهرت و پسنديدگى خمول و عزلت آورده كه بسيار خوب از عهده برآمده است .
(33): خطبه يى كه على عليه السلام هنگام حركت خود براى جنگ با مردم بصره ايرادفرموده است
در اين خطبه كه با عبارت قال عبدالله بن عباس : دخلت على اميرالمومنين عليه السلام بذى قار و هو يخصف نعله ابن عباس مى گويد: در ذوقار به حضور اميرالمومنين عليه السلام رسيدم و كفش خود را مرمت مى فرمود، شروع مى شود پس از توضيحات لغوى و بلاغى چنين آمده است :
از اخبار ذوقار
ابو مخنف از كلبى ، از ابو صالح ، از زيد بن على ، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : چون با على عليه السلام در ذوقار فرود آمديم ، گفتم : اى اميرالمومنين ، به گمان من گروه بسيار اندكى از مردم كوفه به حضورت خواهند آمد. فرمود: به خدا سوگند شش هزار و پانصد و شصت مرد از ايشان بدون هيچ بيش و كمى پيش من خواهند آمد. (455)ابن عباس مى گويد: به خدا سوگند از اين سخن به شك و ترديد سختى افتادم و با خود گفتم : به خدا سوگند هنگامى كه بيايند آنان را خواهم شمرد.
ابو مخنف مى گويد: ابن اسحاق از قول عمويش ، عبدالرحمان بن يسار، نقل مى كند كه مى گفته است : شش هزار و پانصد و شصت مرد كوفى از راه زمين و آب رودخانه فرات به يارى على (ع ) آمدند. گويد: على (ع ) پانزده روز در ذوقار درنگ فرمود تا شيهه اسبان و آواى استران را در اطراف خود شنيد. گويد: و چون يك منزل با آنان پيمود، ابن عباس اظهار داشت : به خدا سوگند اينها را مى شمرم ؛ اگر چنان بودند كه على فرموده است چه بهتر و گرنه شمار ايشان را از ديگران تكميل مى كنم ، زيرا مردم سخن على (ع ) را در اين باره شنيده اند. ابن عباس مى گويد: آنان را سان ديدم و شمردم ؛ به خدا سوگند همان شمار بودند، نه يكى بيشتر و نه يكى كمتر؛ و گفتم : الله اكبر!خدا و رسولش راست فرمودند!و سپس حركت كرديم .
ابو مخنف مى گويد: و چون به حذيفة بن اليمان خبر رسيد كه على (ع ) به ذوقار رسيده و از مردم خواسته است به يارى او بشتابند، ياران خويش را فرا خواند و آنان را موعظه كرد و خدا را فرا يادشان آورد و آنان را به زهد در دنيا و رغبت به آخرت تشويق كرد و گفت : به اميرالمومنين و وصى سيد المرسلين ملحق شويد كه لازمه حق اين است كه او را يارى دهيد؛ و اينك پسرش حسن و عمار ياسر به كوفه آمده اند و از مردم مى خواهند حركت كنند، شما هم حركت كنيد. گويد: ياران حذيفه به اميرالمومنين پيوستند و حذيفه پس از آن پانزده شب زنده بود و در گذشت ؛ خدايش رحمت كناد. (456)
ابو مخنف مى گويد: هاشم بن عتبة مرقال در ابيات زير حركت كردن و پيوستن خودشان را به على عليه السلام چنين گنجانيده است :
ما به سوى بهترين خلق خدا كه از همگان بهتر است حركت كرديم ، با علم به اينكه همگى به پيشگاه خداوند باز خواهيم گشت ؛ آرى او را تجليل و توقير مى كنيم و اين به سبب فضل اوست و آنچه توقع و اميد داريم در راه خداوند است ...
ابو مخنف مى گويد: و چون مردم كوفه پيش على (ع ) آمدند بر او سلام دادند و گفتند: اى اميرالمومنين ، سپاس خداوندى را سزد كه ما را به همكارى با تو اختصاص داد و ما را با يارى دادن تو گرامى داشت ما با كمال ميل و بدون اكراه دعوت ترا پذيرا شديم ؛ اينك فرمان خود را به ما ابلاغ فرماى .
گويد: در اين هنگام على (ع ) برخاست و خداى را سپاس و ستايش كرد و بر رسول خدا (ص ) درود فرستاد و سپس چنين فرمود: خوش آمد بر اهل كوفه باد، خاندانهاى اصيل و سرشناس و مردم با فضيلت و شجاع عرب كه از همه اعراب نسبت به رسول خدا و اهل بيت او دوستى بيشترى دارند؛ و به همين سبب است كه چون طلحه و زبير بدون هيچ ستم و بدعتى از سوى من بيعت و عهد مرا شكستند، از شما يارى خواستم و فرستادگان خويش را پيش شما گسيل داشتم . سوگند به جان خودم اى مردم كوفه اگر شما مرا يارى ندهيد همانا اميدوارم كه خداوند شر غوغاى مردم و سفلگان بصره را از من كفايت فرمايد؛ با توجه به اينكه عموم مردم بصره و سرشناسان و اهل فضل و دين از فتنه كناره گرفته اند و از آن رويگر دانند.
در اين هنگام سالارهاى قبيله برخاستند و سخن گفتند و يارى خويش را اعلام كردند و اميرالمومنين (ع ) فرمانشان داد كه به سوى بصره كوچ كنند.
(34): خطبه يى كه امير المومنين عليه السلام پس از جنگ نهروان ايراد فرموده و از مردم خواسته است براى جنگ با شاميان آماده شوند.
در اين خطبه كه با عبارت اف لكم لقد سئمت عتابكم اف بر شما، همانا از سرزنش كردن شما هم رنجيده و دلتنگ شدم شروع مى شود، پس از توضيحات لغوى و آوردن ابياتى ، كه سروده خود ابن ابى الحديد است ، اين مطالب تاريخى طرح شده است :
امير المومنين عليه السلام اين خطبه را پس از فراغ از جنگ خوارج ايراد فرموده است . على (ع ) در نهروان برخاست و حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس چنين گفت : همانا خداوند شما را نيكو نصرت داد و هم اكنون و برفور به سوى دشمنان خود از مردم شام كنيد. (457) آنان برخاستند و گفتند: اى اميرالمومنين ، تيرهاى ما تمام و شمشيرهاى ما كند و پيكانهاى نيزه هاى ما خميده و بيشتر آن كند و كژ شده است ، ما را به شهر خودمان برگردان تا با بهترين ساز و برگ آماده شويم ؛ و اى اميرالمومنين ، شايد هم به شمار كسانى كه از ما كشته شده اند بر ما افزوده شود و اين موجب نيروى بيشترى براى ما در مقابله با دشمن است .
على (ع ) در پاسخ ايشان اين آيه را تلاوت فرمود: اى قوم به سرزمين مقدسى كه خداوند براى شما رقم زده است در آييد و پشت به حكم خدا مكنيد كه زيانكار شويد. (458) نپذيرفتند و گفتند: سرماى سختى است . فرمود: آنان هم همچون شما با اين سرما مواجه خواهند بود. همچنان پاسخى ندادند و نپذيرفتند. فرمود: اف بر شما كه اين سنت و عادتى است كه بر شما چيره است ؛ و سپس اين آيه را تلاوت كرد: قوم گفتند، اى موسى در آن سرزمين قومى ستمگر ساكنند و ما هرگز وارد آن نمى شويم مگر اينكه آنان بيرون روند و اگر از آن سرزمين بيرون رفتند ما وارد شدگان خواهيم بود. (459)
در اين هنگام گروهى از ايشان برخاستند و گفتند: اى اميرالمومنين ، بسيارى از مردم زخمى هستند - خوارج بسيارى از سپاهيان على (ع ) را زخمى كرده بودند - اينك به كوفه باز گرد و چند روزى مقيم باش و سپس حركت كن ، خداوند براى تو خير مقدر فرمايد. و على (ع ) بدون اينكه راضى و موافق باشد به كوفه برگشت
كار مردم پس از جنگ نهروان
نصر بن مزاحم از عمر بن سعد از نمير بن و عله از ابى وداك نقل مى كند كه چون مردم ، بلافاصله پس از جنگ خوارج حركت به سوى شام را خوش ‍ نداشتند اميرالمومنين (ع ) آنان را در نخيله نام جايى در حومه كوفه فرود آورد و به مردم فرمان داد از لشكر گاه خود بيرون نروند و خود را آماده جهاد سازند و كمتر به ديدار زنان و فرزندان خود بروند تا آنكه همراه ايشان براى رويارويى با دشمن حركت فرمايد. و اگر مردم به اين پيشنهاد عمل مى كردند كاملا بر صواب بود، ولى نپذيرفتند و به آن عمل نكردند و پوشيده از لشكر گاه بيرون مى آمدند و وارد كوفه مى شدند و سرانجام آن حضرت را ترك كردند و فقط گروهى اندك از سران و سرشناسان با على (ع ) ماندند و لشكر گاه خالى شد، نه آنان كه به كوفه رفته بودند پيش او برگشتند و نه آن گروه كه آنجا مانده بودند شكيبايى كردند؛ و چون على (ع ) چنين ديد به كوفه برگشت .

نصر بن مزاحم مى گويد: على (ع ) براى مردم در كوفه خطبه يى ايراد فرمود كه نخستين خطبه او پس از باز گشت از جنگ خوارج بود و ضمن آن چنين فرمود:
اى مردم ! آماده شويد براى جنگ با دشمنى كه جنگ با او مايه قربت به خداى عزوجل است ؛ قومى كه نسبت به حق سر گردانند و آنرا نمى بينند و به ستم و جوز وادار شده اند و از آن باز نمى گردند، از كتاب خدا دورند و از راه دين جدا شده اند، در سركشى خود سرگشته اند و در ژرفاى گمراهى فرو رفته اند. براى جنگ با آنان آنچه مى توانيد نيرو و اسبان آماده فراهم سازيد و بر خدا توكل كنيد و خداوند براى تو كل كافى است . (460)
گويد: مردم نه حركت كردند و نه پراكنده شدند. على (ع ) چند روزى آنان را رها فرمود و سپس دوباره براى ايشان خطبه يى ايراد كرد و ضمن آن فرمود: واى بر شما، همانا از سرزنش كردن شما دلتنگ شدم . آيا به اين راضى شده ايد كه زندگى اين جهانى را عوض قيامت و آخرت بگيريد... يعنى همين خطبه كه مشغول شرح آن هستيم ، و در آن اين جملات را افزوده است : شما در آسايش ، شيران شرزه و به هنگام گرفتارى ، روبهان گريز پاييد و حال آنكه آنكس كه در جنگ است بايد همواره بيدار باشد و همانا كه مغلوب همواره ستم شده و حق او از او سلب شده خواهد بود.
اعمش از حكم بن عتيبة از قيس بن ابى حازم نقل مى كند كه مى گفته است : شنيدم على عليه السلام بر منبر كوفه چنين مى فرمود:
اى پسران مهاجران ، حركت كنيد و به رويارويى پيشوايان كفر و بازماندگان احزاب و دوستان شيطان برويد؛ به سوى كسى برويد كه به خوانخواهى كسى كه بر دوش كشنده گناهان بود قيام كرده است . سوگند به خداوندى كه دانه را مى شكافد و جان را پرورش مى دهد كه او تا روز قيامت گناهان آنان را بر دوش مى كشد و از گناهان ايشان هم چيزى نمى كاهد.
مى گويم ابن ابى الحديد: راوى اين سخن قيس بن ابى حازم است و او همان كسى است كه اين حديث را نقل مى كند: همانا شما روز قيامت پروردگار خويش را مى بينيد همانگونه كه ماه را در شب چهاردهم مى بينيد و هيچ شك و ترديدى در رؤ يت او نمى كنيد
و مشايخ متكلم ما او را مورد سرزنش و طعن قرار داده و گفته اند فاسق است و لذا روايتى را كه او نقل كند پذيرفته نمى شود، زيرا او مى گويد: شنيدم على بر منبر كوفه ، در حالى كه خطبه ايراد مى كرد، مى گفت : به جنگ باز ماندگان احزاب برويد؛ بغض و كينه اش در دلم جاى گرفت ، و هر كس ‍ نسبت به على عليه السلام كينه توزى كند روايتش پذيرفته نمى شود.
و اگر گفته شود: مشايخ شما درباره اين سخن على عليه السلام كه گفته است : به جنگ كسى برويد كه براى خونخواهى كسى كه بر دوش كشنده گناهان بود قيام كرده است چه مى گويند؟ آيا اين از سوى على (ع ) طعن درباره عثمان نيست !
در پاسخ گفته مى شود: در اين روايت آنچه بيشتر مشهور است همان بخش ‍ اول آن است و دنباله آن از شهرت برخوردار نيست ، و اگر هم صحيح باشد آنرا بر اين حمل مى كنيم كه اميرالمومنين عليه السلام معاويه را اراده فرموده است و ياوران او را جنگجويان براى حفظ خون او دانسته است كه آنان از خون او حمايت مى كردند و هر كس از خون كسى حمايت كند براى او جنگ كرده است .
حافظ ابو نعيم (461) مى گويد: ابو عاصم ثقفى براى ما نقل كرد كه زنى از بنى عبس نزد على (ع ) آمد كه بر منبر كوفه مشغول ايراد همين خطبه بود، و گفت : اى اميرالمومنين ، سه چيز دلها را بر تو به هيجان مى آورد. على (ع ) پرسيد: واى بر تو، آن سه چيست ؟ گفت : نخست اينكه به قضيه كشته شدن عثمان راضى هستى ، ديگر آنكه سفلگان را گرد خود جمع كرده اى و ديگر بيتابى تو به هنگام گرفتارى است . فرمود: همانا كه تو زنى هستى ، برو كنارى بنشين و دامن زير پاى كش . گفت : نه ، به خدا سوگند نشستنى جز در سايه شمشيرها نخواهد بود.
عمرو بن شمر جعفى از جابر، از رفيع بن فرقد بجلى نقل مى كند كه مى گفته است : شنيدم على (ع ) چنين مى گفت :
اى مردم كوفه ! شما را با تازيانه يى كه با آن ، سفلگان را پند مى دهم زدم و نديدم كه بس كنيد! و با تازيانه يى كه با آن حدود را جارى مى كنم شما را زدم و نديدم كه از نادانى باز ايستيد! فقط همين باقى مانده است كه شما را با شمشير بزنم ، هر چند مى دانم آن هم شما را روبراه نمى سازد، ولى خوش ‍ نمى دارم به اين كار مبادرت كنم . جاى شگفتى است ميان رفتار شما و رفتار مردم شام ! امير آنان از فرمان خدا سرپيچى مى كند و آنان از او فرمان مى برند و امير شما از خداوند اطاعت مى كند و شما از فرمان او سرپيچى مى كنيد! به خدا سوگند اگر با اين شمشير خود بينى مؤ من را قطع كنم كه نسبت به من كينه بورزد هرگز كينه توزى نخواهد كرد و اگر دنيا را با هر چه در آن است به كافر دهم هرگز مرا دوست نخواهد داشت و اين همان حكم و قضايى است كه بر زبان پيامبر (ص ) جارى شده و فرموده است : هرگز مومنى به من كينه و خشم نمى گيرد و هيچ كافرى مرا دوست نمى دارد؛ و هر كس بار ستم بر دوش دارد همانا كه نااميد و زيانكار است . اى مردم كوفه ! به خدا سوگند بايد در جنگ با دشمن خود پايدار و شكيبا باشيد و گرنه خداوند قومى را، كه شما از آنان بر حق سزاوارتريد، بر شما چيره مى فرمايد و آنان شما را سخت عذاب خواهند داد! آيا از يك بار كشته شدن با شمشير به مرگ بر روى بستر مى گريزيد! و حال آنكه به خدا سوگند مرگ بر بستر سخت تر از ضربه هزار شمشير است .
مى گويم : ابن ابى الحديد: اين سخن ابوالعيناء (462) چه زيبا و پسنديده است كه چون متوكل به او گفت : تا چه وقت ، گاه مردم را مى ستايى و گاه نكوهش ‍ و هجو مى كنى ؟ گفت : تا هنگامى كه بدى و نيكى مى كنند. و مى بينيد كه اين اميرالمومنين على عليه السلام است كه پس از پيامبر (ص ) سرور همه آدميان است و مردم كوفه و كوفه را پس از يارى خواستن از ايشان براى جنگ با اصحاب جمل آنچنان مى ستايد كه برخى از آنرا درگذشته آورديم و بقيه آنرا هم خواهيم آورد و مدحى كم و اندك نيست ، و چون چشمش به كوفه مى افتد مى فرمايد: آفرين بر تو و بر اهل تو، هيچ ستمگرى آهنگ تو نمى كند مگر اينكه خداوند او را در هم مى شكند؛ و كوفه و مردمش را ستايش مى كند همانگونه كه بصره را نكوهش و بر آن و مردمش نفرين مى كند. ولى همينكه مردم كوفه به هنگام حكميت او را خوار و زبون كردند و از يارى دادنش براى جنگ با شاميان خوددارى كردند و خوارج از ميان ايشان خروج كردند و مارقين از ايشان برخاستند و از ايشان خواست براى جنگ حركت كنند و نپذيرفتند و از ايشان يارى و فرياد رسى خواست و انجام ندادند و از ايشان نشانه هاى سستى و علائم شكست را مشاهده فرمود همين مدح و ستايش به نكوهش و اين تعريف به گله مندى و فرو كوفتن و نكوهيدن مبدل مى شود.
و اين موضوعى است كه در طبيعت آدمى سرشته شده است . پيامبر (ص ) هم همينگونه بوده اند و قرآن عزيز هم همينگونه است . هنگامى كه انصار قيام كردند و يارى دادند آنان را مى ستايد و چون در جنگ تبوك ياران پيامبر (ص ) از حركت درنگ كردند، آنان را نكوهش مى كند و مى فرمايد: آنان كه از جهاد در التزام رسول خدا خوددارى كردند شاد شدند و جهاد با اموال و جانهايشان در راه خدا برايشان سخت ناخوشايند است (463) و بقيه آيات ، تا آنكه خداوند از ايشان راضى شد؛ و باز مى فرمايد: و بر آن سه تن كه تخلف ورزيدند يعنى از رسول خداتا آنكه زمين با همه فراخى بر آنها تنگ شد. (464).
مناقب على عليه السلام و ذكر گزينه هايى از اخبار او در موردعدل و زهدش
على بن محمد بن ابو سيف مدائنى (465) از فضيل بن جعد نقل مى كند كه مى گفته است : مهمترين سبب در خوددارى عرب از يارى دادن اميرالمومنين على عليه السلام موضوع مال بود كه او هيچ شريفى را بر وضيع و هيچ عربى را بر عجم فضيلت نمى داد و با سالاران و اميران قبائل بدانگونه كه پادشاهان رفتار مى كردند رفتار نمى فرمود و هيچكس را با مال به خويشتن جذب نمى كرد و حال آنكه معاويه بر خلاف اين موضوع بود و به همين سبب مردم على (ع ) را رها كردند و به معاويه پيوستند. على (ع ) نزد مالك اشتر از كوتاهى و يارى ندادن ياران خويش و فرار كردن و پيوستن برخى از ايشان به معاويه شكايت كرد. اشتر گفت : اى اميرالمومنين !ما به يارى برخى از بصريان و كوفيان با مردم بصره جنگ كرديم و راى مردم متحد بود، ولى بعدها اختلاف و ستيز كردند و نيتها سست و شمار مردم كم شد. تو آنان را به عدل و داد گرفته اى و ميان ايشان به حق رفتار مى كنى و داد ناتوان را از شريف مى گيرى ؛ چرا كه شريف را در نظر توارج و منزلتى بر وضيع نيست . و چون حق همگانى و عمومى شد گروهى از كسانى كه همراه تو بودند از آن ناليدند و چون در وادى عدل و داد قرار گرفتند از آن اندوهگين شدند. از سوى ديگر پاداشهاى معاويه را نسبت به توانگران و شريفان ديدند و نفسهاى ايشان به دنيا گراييد و كسانى كه دنيا دوست نباشند اندكند و بيشتر مردم فروشنده حق و خريدار باطلند و دنيا را بر مى گزينند؛ اينك اى اميرالمومنين ، اگر مال ببخشى گردنهاى مردم به سوى تو خم مى شود و خير خواهى آنان و دوستى ايشان ويژه تو خواهد شد. اى سالار مومنان !خدا كارت را سامان دهاد و دشمنانت را خوار و جمعشان را پراكنده و نيرنگشان را سست و امورشان را پريشان كناد؛ كه خداوند به آنچه آنان انجام مى دهند آگاه است .
على (ع ) در پاسخ اشتر فرمود: اما آنچه در مورد كار و روش ما كه منطبق بر عدل است گفتى ؛ همانا كه خداى عزوجل مى فرمايد: هر كس كار پسنديده كند براى خود او سودمند است و هر كس بدمى كند بر نفس ‍ خويش ستم مى كند و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نيست . (466) و من از اينكه مبادا در انجام آنچه گفتى عدالت كوتاهى كرده باشم ، بيشتر ترسانم .
و اما اينكه گفتى : حق بر آنان سنگين آمده و بدين سبب از ما جدا شده اند؛ بنابراين خداوند به خوبى آگاه است كه آنان از ستم و بيداد از ما جدا نشده اند و به عدل و داد پناه نبرده اند، بلكه فقط در جستجوى دنيا، كه به هر حال از آنان زايل خواهد گشت ، بر آمده اند كه از آن دور مانده بودند؛ و روز قيامت بدون ترديد از ايشان پرسيده خواهد شد: آيا اين كار را براى دنيا انجام داده اند يا براى خدا عمل كرده اند؟
و اما آنچه در مورد بذل اموال و برگزيدن رجال گفتى ؛ ما را نشايد كه به مردى از در آمد عمومى چيزى بيش از حقش بدهيم و خداوند سبحان و متعال كه سخنش حق است ، فرموده است : چه بسيار گروههاى اندك كه به فرمان خدا بر گروههاى بيشتر چيره شده اند و خداوند همراه صابران است . (467) و همانا خداوند محمد (ص ) را تنها مبعوث فرمود؛ و زان پس ‍ شمار يارانش را فزود، و گروهش را پس از زبونى نيرو و عزت بخشيد؛ و اگر خداوند اراده فرموده باشد كه اين امارت بر عهده ما باشد دشوارى آنرا براى ما آسان مى فرمايد و ناهمواريش را هموار مى سازد؛ و من از راى و پيشنهاد تو فقط چيزى را مى پذيرم كه موجب رضايت خداوند باشد و تو نزد من از امين ترين مردم و خير خواه ترين ايشان هستى و به خواست خداوند از معتمدترين آنها در نظرم به شمار مى روى .
شعبى مى گويد: در حالى كه نوجوان بودم همراه ديگر نوجوانان وارد رحبه (468) كوفه شدم . ناگاه ديدم على عليه السلام كنار دو كوت طلا و نقره درهمهاى سيمين و دينارهاى زرين ايستاده است و چوبدستى در دست دارد كه مردم را با آن دور مى كند و سپس كنار آن دو كوت آمد و ميان مردم تقسيم كرد، آنچنان كه از آن هيچ چيز باقى نماند؛ و سپس برگشت و چيزى از آن را، نه كم و نه زياد، به خانه خويش نبرد. شعبى مى گويد: من پيش پدرم برگشتم و گفتم : امروز من بهترين مردم يا ابله ترين ايشان را ديدم . گفت : پسركم ، چه كسى را ديده اى ؟ گفتم : على بن ابى طالب اميرالمومنين را ديدم كه چنين رفتار كرد و داستان را براى او گفتم . پدرم گريست و گفت : پسركم بدون ترديد بهترين مردم را ديده اى . (469)
محمد بن فضيل ، از هارون بن عنترة ، از زاذان (470) نقل مى كند كه مى گفته است : همراه قنبر غلام على (ع ) بودم پيش على رفتيم . قنبر گفت : اى اميرالمومنين ، برخيز كه براى تو چيزى اندوخته و پنهان كرده ام . على فرمود: اى واى بر تو، چه چيزى است ؟ قنبر گفت : برخيز و با من بيا. على (ع ) برخاست و همراه قنبر به خانه رفت . ناگاه جوالى را ديد كه آكنده از پياله ها و جامهاى زرين و سيمين بود. قنبر گفت : اى اميرالمؤ منين چون ديدم هيچ چيزى را باقى نمى گذارى و تقسيم مى كنى ، اين جوال را از بيت المال براى تو اندوخته كردم . على (ع ) فرمود: اى قنبر، واى بر تو!گويا دوست داشته اى كه به خانه من آتش بزرگى درآورى !سپس شمشيرش را كشيد و چندان ضربه بر آن جوال زد كه هر يك از جامها و پياله ها از نيمه يا يك سوم شكسته شد و سپس مردم را فرا خواند و فرمود: آنرا طبق حصه و سهم تقسيم فرمود. در آن ميان به مقدراى سوزن و جوال دوز در بيت المال برخورد و فرمود: اينها را هم حتما تقسيم كنيد. مردم گفتند: نيازى به آن نداريم . اين سوزنها و جوال دوزها از آنجا در بيت المال جمع شده بود كه على (ع ) از هر پيشه ور از جنسى كه توليد مى كرد مى پذيرفت . على (ع ) خنديد و گفت : بايد چيزهاى بد بيت المال همراه چيزهاى خوب و گران آن گرفته شود.

عبدالرحمان بن عجلان روايت مى كند و مى گويد: على (ع ) انواع دانه هاى ريز مثل زيره و كنجد و خشخاش و سپند را هم ميان مردم تقسيم مى فرمود.
مجمع تيمى نقل و روايت مى كند كه على (ع ) هر جمعه بيت المال را جارو مى كرد و در آن دو ركعت نماز مى گزارد و مى فرمود: باشد كه روز رستاخيز براى من گواهى دهد.
بكر بن عيسى از عاصم بن كليب جرمى از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : در حضور على (ع ) بودم . از ناحيه جبل براى او مالى رسيده بود؛ او برخاست ، ما هم همراهش برخاستيم و مردم آمدند و ازدحام كردند. على (ع ) مقدارى پاره هاى ريسمان را به دست خويش گره زد و به يكديگر پيوست و سپس برگرد اموال كشيد و فرمود: به هيچكس روا ندارم كه از اين ريسمان بگذرد و مردم همگان از اين سوى ريسمان نشستند. على (ع ) خود آن سوى ريسمان رفت و فرمود: سالارهاى بخشهاى هفتگانه كجايند؟ و كوفه در آن روزگار هفت بخش بود. آنان شروع به جابجا كردن محتويات جوالها كردند، بطورى كه به هفت بخش مساوى تقسيم شد؛ از جمله گرده نانى بود كه آن را هم به هفت بخش مساوى تقسيم كرد و فرمود هر بخش ‍ آنرا روى يكى از بخشهاى اموال نهند و سپس اين بيت را خواند:
اين برچيده من است و گزينه اش در آن است و حال آنكه دست هر كس كه چيزى مى چيند به سوى دهان اوست . (471)
سپس قرعه كشى فرمود و به سالارهاى محله هاى هفتگانه داد و هر يك از ايشان افراد خود را فرا خواندند و جوالهاى خود را بردند.
مجمع از ابى رجاء روايت مى كند كه على عليه السلام شمشيرى را به بازار آورد و فرمود: چه كسى اين شمشير را از من مى خرد؟ سوگند به كسى كه جان على در دست اوست ، اگر پول خريد جامه يى مى داشتم اين را نمى فروختم . من گفتم : ازارى به تو مى فروشم و براى پرداخت بهاى آن تا هنگامى كه مقررى خود را دريافت دارى مهلت مى دهم ؛ و چنان كردم ، و چون على (ع ) مقررى خود را دريافت كرد بهاى آن ازار را به من پرداخت فرمود.
هارون بن سعيد مى گويد: عبدالله بن جعفر بن ابى طالب به على عليه السلام گفت : اى اميرالمومنين ، اگر دستور دهى به من كمك هزينه يا خرجى دهند بسيار خوب است !كه به خدا سوگند خرجى ندارم ، مگر آنكه مركب خود را بفروشم . فرمود: نه ، به خدا سوگند براى تو چيزى ندارم ، مگر اينكه به عمويت دستور دهى چيزى بدزدد و به تو بدهد.
بكر بن عيسى مى گويد: على عليه السلام همواره مى فرمود: اى مردم كوفه ، اگر من از شهر شما با چيزى بيشتر از مركب و بار مختصر خود و غلامم فلانى بروم خائن خواهم بود. هزينه اميرالمومنين (ع ) از درآمد غله او در ينبع مدينه برايش مى رسيد و از همان درآمد به مردم نان و گوشت مى داد و حال آنكه خودش تريدى كه با اندكى روغن زيتون بود مى خورد.
ابو اسحاق همدانى مى گويد: دو زن كه يكى عرب و ديگرى از موالى بود پيش على (ع ) آمدند و از او چيزى خواستند. على (ع ) به هر يك مقدارى درهم و گندم به طور مساوى داد. يكى از آن دو گفت : من زنى عرب هستم و اين يكى عجم است . على فرمود: به خدا سوگند من در مال عمومى براى فرزندان اسماعيل فضيلتى بر فرزندان اسحاق نمى بينم .
معاوية بن عمار از جعفر بن محمد (ع ) نقل مى كند كه مى گفته است : هيچگاه براى على (ع ) در راه خدا دو كار پيش نمى آمد مگر آنكه دشوارتر آن دو را بر مى گزيد؛ و اى مردم كوفه ، شما مى دانيد كه او به هنگام حكومت در شهر شما از اموال خود در مدينه ارتزاق مى كرد و آرد خود را از بيم آنكه چيزى ديگر بر آن افزوده شود در كيسه يى مى نهاد و سرش را مهر مى كرد و چه كسى در دنيا زاهدتر از على عليه السلام بوده است !؟
نضر بن منصور از عقبة بن علقمه نقل مى كند كه مى گفته است : در كوفه به خانه على عليه السلام رفتم و ديدم برابر او ماست بسيار ترشيده اى كه بوى آن مرا آزار مى داد قرار دارد و چند قطعه نان خشك . گفتم : اى اميرالمومنين ، آيا چنين خوراكى مى خورى !به من فرمود: اى اباالجنوب ، پيامبر (ص ) نانى خشكتر از اين مى خورد؛ و سپس به جامه خود اشاره كرد و فرمود: و جامه يى خشن تر از اين مى پوشيد و اگر من آنچنان كه او رفتار مى فرمود رفتار نكنم بيم آن دارم كه به او ملحق نشوم .
عمران بن مسلمه از سويد بن علقمه نقل مى كند كه مى گفته است : در كوفه به خانه على (ع ) رفتم ؛ كاسه ماست ترشيده يى برابرش بود كه از شدت ترشى ، من بوى آنرا احساس مى كردم ، و گرده نان جوى در دست داشت كه سبوسهاى جو روى آن ديده مى شد و آنرا با زور مى شكست و گاهى هم از زانوى خود براى شكستن آن كمك مى گرفت . فضه كنيز او ايستاده بود؛ من گفتم : اى فضة ، آيا در مورد اين پيرمرد از خدا نمى ترسيد!مگر نمى توانيد آرد نانش را ببيزيد؟ گفت : خوش نداريم اجبر باشيم و خلاف دستور كار كنيم . (472) از هنگامى كه در خدمت و مصاحبت او بيم از ما عهد گرفته است كه آردى را براى او نبيزيم و نخاله اش را جدا نكنيم . سويد مى گويد: على عليه السلام نمى شنيد كه فضه چه مى گويد، به سوى او برگشت و فرمود: چه مى گويى ؟ گفت : از او بپرس . اميرالمومنين به من فرمود به و چه گفتى ؟ گفتم : من به فضه گفتم چه خوب بود آردش را مى بيختيد!على (ع ) گريست و فرمود: پدر و مادرم فداى آن كسى باد كه هيچگاه سه روز پياپى از نان گندم سير نشد تا از دنيا رفت و هرگز آردى را كه او نانش را مى خورد نبيختند؛ و منظور على رسول خدا (ص ) بود.
يوسف بن يعقوب از صالح كيسه فروش نقل مى كند كه مى گفته است : مادر بزرگش على (ع ) را در كوفه ديده است كه مقدارى خرما را بر دوش ‍ مى كشد، بر او سلام داده و گفته است : اى اميرالمومنين ، اين بار را به من بده كه به خانه ات ببرم . فرموده است : پدر افراد خانواده سزاوارتر به حمل آن است . گويد: على (ع ) سپس به من گفت : ميل ندارى از اين خرما بخورى ؟ گفتم : نمى خواهم . على (ع ) آنرا خانه خود برد و سپس در حالى كه همان ملافه را كه خرما در آن بود رداى خويش قرار داده و هنوز پوست خرما بر آن ديده مى شد باز گشت و با مردم نماز جمعه گزارد.
محمد بن فضيل بن غزوان مى گويد: به على عليه السلام گفته شد: چه مقدار صدقه مى دهى ، چه مقدار مال خود را خرج مى كنى ! آيا از اين كار اندكى نمى كاهى ؟ فرمود: به خدا سوگند، اگر بدانم كه خداوند متعال يك صدقه واجب را از من قبول مى فرمايد از اين كار باز مى ايستم ، ولى به خدا سوگند نمى دانم كه خداوند سبحان چيزى را از من مى پذيرد يا نه !
عنبسة عابد از عبدالله بن حسين بن حسن نقل مى كند كه على عليه السلام به روزگار زندگى پيامبر (ص ) هزار برده را با پولى كه از دسترنج و عرق ريزى پيشانى خود بدست آورده بود آزاد فرمود و چون عهده دار خلافت شد اموال بسيار براى او مى رسيد و شيرينى او چيزى جز خرما و جامه اش ‍ چيزى جز كرباس نبود.
عوام بن حوشب از ابو صادق روايت مى كند كه چون على عليه السلام با ليلى دختر مسعود نهشلى ازدواج كرد، براى او در خانه على (ع ) خيمه و پرده يى زدند. على (ع ) آمد و آنرا برداشت و فرمود: براى اهل على همان كه در آن هستند كافى است !
حاتم بن اسماعيل مدنى ، از جعفر بن محمد (ع ) نقل مى كند كه على عليه السلام به هنگام خلافت خويش پيراهن كهنه يى را به چهار درهم خريد، سپس خياط را خواست و آستين پيراهن را روى دست خود باز كرد و دستور داد آنچه را بلندتر از انگشتان است ببرد.
ما اين اخبار و روايات را هر چند خارج از موضوع اين فصل بود به مقتضاى حال آورديم ، زيرا خواستيم اين مساءله را روشن سازيم كه اميرالمومنين عليه السلام در خلافت خود به روش پادشاهان رفتار نكرده است و همچون آنان ، كه اموال را در مصالح پادشاهى به هر كس بخواهند مى بخشند يا براى لذت پرستى خود خرج مى كنند، نبوده است ؛ چه او اهل دنيا نبوده است و مردى صاحب حق و خداپرست بوده است كه هيچ چيزى را عوض خدا و رسولش قرار نمى داده است .
على بن ابى سيف مدائنى روايت مى كند كه گروهى از ياران على عليه السلام پيش او رفتند و گفتند: اى اميرالمومنين ، اين اموال را به گونه يى عطا فرماى اشراف عرب و قريش را بر بردگان آزاد شده و مردم غير عرب ترجيح دهى و كسانى از مردم را كه از مخالفت و گريز ايشان بيم دارى با پرداخت مال بيشتر دلجويى كن . آنان اين سخنان را از اين روى به على (ع ) گفتند كه معاويه با اموال چنان مى كرد. اميرالمومنين به ايشان فرمود: آيا پيشنهاد مى كنيد پيروزى را با ستم بدست آورم ؟! نه ، به خدا سوگند تا گاهى كه خورشيد بر مى آيد و ستاره يى در آسمان مى درخشد هرگز چنين نخواهم كرد. به خدا سوگند اگر اين اموال از خودم بود باز هم ميان آنان به تساوى قسمت مى كردم ، چه رسد به اينكه اين اموال از خودم مردم است (473)
سپس مدتى طولانى اندوهگين سكوت كرد و سه بار فرمود: مرگ پايان كار زودتر و شتابان تر از اين خواهد رسيد.
(35): خطبه اميرالمومنين عليه السلام پس از مسئله حكميت
در اين خطبه كه با عبارت الحمدلله و ان اتى الدهر بالخطب الفادح ستايش ويژه خداوند است هر چند روزگار گرفتارى بزرگ پيش آورد شروع مى شود، پس از توضيحات لغوى و تذكر اين نكته كه اميرالمومنين عليه السلام اين خطبه را پس از خدعه عمرو عاص به ابوموسى اشعرى و جدا شدن آن دو از يكديگر و پيش از جنگ نهروان ايراد فرموده است اين بحث مهم تاريخى طرح شده است :
موضوع حكميت و آشكار شدن كار خوارج پس از آن
لازم است در اين فصل نخست موضوع حكميت و چگونگى آن و چيزى را كه موجب آن شد بررسى كنيم ؛ پس مى گوييم : انگيزه و سبب اصلى آن اين بود كه مردم شام مى خواستند به آن وسيله از شمشيرهاى مردم عراق در امان بمانند، زيرا نشانه هاى پيروزى و برترى و دلايل چيرگى و ظفر مردم عراق روشن و آشكار گشته بود و شاميان از جنگ و شمشير زدن به مكر و فريب روى آوردند و اين به راى و پيشنهاد عمرو عاص بود كه بلافاصله پس ‍ از جنگ ليلة الهرير (474) يعنى همان شبى كه ضرب المثل سختى جنگ است صورت گرفت .
ما در اين مورد آنچه را كه نصربن مزاحم در كتاب صفين آورده است نقل مى كنيم ؛ كه او مردى مورد اعتماد است ، گفتارش صحيح است و به هيچ روى نمى توان او را به هوادارى از كسى به ناحق ، يا دغلبازى نسبت داد و او از مردان بزرگ حديث و تاريخ است .
نصر چنين مى گويد: عمرو بن شمر از ابو ضرار از عمار بن ربيعه براى ما نقل كرد كه على عليه السلام نماز صبح روز سه شنبه - دهم ربيع الاول سال سى و هفتم هجرى و گفته شده است : دهم صفر آن سال - را در آغاز سپيده دم گزارد و سپس با لشكر عراق آهنگ مردم شام كرد و مردم كنار رايات و درفشهاى خود بودند و جنگ هر دو گروه را فرسوده كرده بود؛ ولى براى مردم شام سخت تر و گرفتارى آن بيشتر بود؛ آنان ادامه جنگ را خوش ‍ نداشتند كه اركان ايشان سستى گرفته بود.
گويد: در اين ميان مردى از لشكر عراق بيرون آمد كه بر اسبى سرخ رنگ كه داراى دم پر مويى بود سوار بود؛ چندان سلاح بر تن داشت كه فقط دو چشمش ديده مى شد، نيزه يى در دست داشت و با آن به سر سپاهيان عراق اشاره مى كرد و مى گفت : خدايتان رحمت كناد! صفهاى خود را مرتب كنيد و در خط مستقيم قرار گيريد. و چون صفها و رايات را مرتب كرد و روى به مردم عراق و پشت به مردم شام كرد و حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و چنين گفت :
سپاس خداوندى را كه پسر عموى پيامبر خويش را ميان ما قرار داده است ، همان كسى را كه اسلامش قبل از همگان و هجرتش از همه قديمى تر است و شمشيرى از شمشيرهاى خداوند است كه بر دشمنان خدا فرو مى آيد؛ اينك دقت كنيد، كه چون تنور جنگ تافته و گرد و غبار برانگيخته و نيزه ها در هم شكسته شد و اسبها سواران ورزيده را به جولان آوردند، من جز همهمه و خروش نخواهم شنيد؛ از پى من حركت كنيد و به دنبال من آييد.
آنگاه بر لشكر شام حمله كرد و نيزه خود را ميان آنان شكست و برگشت و معلوم شد كه مالك اشتر است . (475)
گويد: در اين هنگام مردى از شاميان بيرون آمد و ميان دو صف ايستاد و فرياد برآورد: اى ابوالحسن ، اى على ، پيش من بيا!و على عليه السلام پيش ‍ او رفت و چنان به او نزديك شد كه گردن اسبهايشان كنار يكديگر قرار گرفت ؛ آن مرد گفت : اى على ، تو را حق قدمت و پيشگامى در مسلمان شدن و هجرت است ! آيا حاضرى كارى را كه پيشنهاد مى كنم بپذيرى كه در آن جلوگيرى از ريختن اين خونها و به تاءخير انداختن اين جنگ است تا بتوانى با راى درست تصميم بگيرى و در آن بينديشى ؟ على پرسيد: چه پيشنهادى است ؟ گفت : تو به عراق خود برگرد و ما تو و عراق را آزاد مى گذاريم و ما هم به شام خود برمى گرديم ، تو هم ما و شام را آزاد بگذار. على عليه السلام فرمود: آنچه را گفتى شناختم و دانستم كه خير خواهى و شفقت است ؛ اين كار مرا به خود مشغول و شب زنده دار داشته است و همه جوانب آنرا بررسى كرده ام ، چاره يى نيافته ام جز جنگ يا كافر شدن به آنچه خداوند بر محمد (ص ) نازل فرموده است . خداوند تبارك و تعالى از اولياى خود راضى نخواهد شد كه روى زمين معصيت و گناه شود و آنان خاموش بمانند و بر آن ادعان آورند و امر به معروف و نهى از منكر نكنند؛ اين است كه جنگ را بر خويشتن آسانتر مى يابم از آنكه در سلسله زنجيرهاى دوزخ در افتم تا از گناه رهايى يابم .
گويد: آن مرد در حالى كه انالله و انااليه راجعون مى گفت برگشت ، و در همين حال مردم به يكديگر حمله آوردند و نخست با سنگ و تير به جان يكديگر افتادند تا تير و سنگ ايشان تمام شد و سپس با نيزه ها به نبرد پرداختند تا آنكه همه شكسته شد، و در اين هنگام با شمشيرهاى آخته و گرزهاى آهنين به يكديگر حمله كردند؛ و شنوندگان چيزى جز صداى برخورد آهن به آهن نمى شنيدند كه در دل مردان بيم انگيزتر از صداى صاعقه و برخورد كوههاى تهامه به يكديگر بود. خورشيد از شدت گرد و خاك پوشيده و غبار برانگيخته شد و درفشها و رايات در گرد و غبار گم شد؛ در اين حال مالك اشتر ميان ميمنه و ميسره به حركت آمد و به هر يك از قبايل و گروههاى قاريان قرآن فرمان مى داد كه به گروهى كه مقابل ايشان است حمله برند؛ و از هنگام نماز صبح آن روز تا نيمه شب با شمشير و گرز جنگ كردند و فرصت نشد كه براى خدا نمازى بگزارند و اشتر در تمام آن مدت چنان رفتار مى كرد تا شب را به صبح آورد، در حالى كه آوردگاه پشت سرش بود. سرانجام دو گروه از يكديگر جدا شدند در حالى كه هفتاد هزار تن كشته شده بودند؛ و اين شب همان شب مشهور هرير است . در اين جنگ ، مالك اشتر در ميمنه لشكر و ابن عباس در ميسرة و على (ع ) در قلب لشكر بودند و مردم همچنان جنگ مى كردند.
سپس از نيمه شب دوم تا هنگامى كه روز برآمد همچنان جنگ ادامه داشت و مالك اشتر به ياران خويش ، كه آنان را به سوى شاميان مى برد، مى گفت : به اندازه پرتاب اين نيزه ام پيش برويد؛ و نيزه خود را پرتاب مى كرد و چون آنان آن مقدار پيشروى مى كردند، مى گفت : اينك به اندازه فاصله اين كمان پيش رويد؛ و چون چنان مى كردند، باز از ايشان تقاضاى پيشروى مى كرد؛ تا آنكه بيشتر مردم از پيشروى ستوه آمدند و اشتر كه چنين ديد؛ گفت : شما را در پناه خداوند قرار مى دهم كه بقيه امروز را هم در جانفشانى بخل و سستى نورزيد و سپس اسب خويش را خواست و درفش خود را استوار ساخت و در حالى كه همراه حيان بن هوده نخعى بود ميان دسته هاى مختلف لشكر به حركت درآمد و مى گفت : چه كسى جان خود را در راه خدا مى فروشد و با اشتر در جنگ همراهى مى كند تا آنكه پيروز گردد يا به خداوند بپيوندد! و همواره مردانى به او مى پيوستند و همراهش جنگ مى كردند.
نصر از قول عمر (476)، از قول ابو ضرار، از قول عمار بن ربيعة نقل مى كند كه مى گفته است : مالك اشتر از منار من گذشت ، من هم همراهش شدم تا آنكه به جايگاه خويش كه در آن بود رسيد و ميان ياران خود ايستاد و گفت : عمو و دايى من فدايتان باد، امروز سخت پايدارى و حمله كنيد؛ حمله يى كه خدا را با آن راضى و دين را بدان نيرومند كنيد؛ چون من حمله كردم شما هم حمله كنيد!و از اسب خود پياده شد و بر چهره اسب زد و آن را دور كرد. آنگاه به پرچمدار خويش دستور پيشروى داد و او پيش رفت و استر و يارانش بر شاميان حمله بردند و آنان را چنان فرو كوفت كه تا لشكر گاه خودشان عقب راند. آنجا هم جنگ سختى كرد و پرچمدار شاميان كشته شد و على (ع ) هم چون متوجه شد كه اشتر به پيروزى نزديك است نيروهاى امدادى براى او فرستاد.
نصر همچنين از قول رجال خود نقل مى كند: چون كوفيان چنان پيشروى كردند، على (ع ) ميان ايشان برخاست و خطبه يى ايراد كرد و پس از حمد و ثناى خداوند چنين فرمود:
اى مردم مى بينيد كه كار شما و كار دشمن به كجا رسيده است . از ايشان جز نفس آخر باقى نمانده است و كارها چون روى مى آورد انجام آن با آغازش مقايسه مى شود (477). آن قوم در مقابل شما بدون اينكه مقصد دينى داشته باشند پايدارى آنكه پيروزى ما بر آنان به اين مرحله رسيد و من به خواست خدا پگاه فردا برايشان حمله مى برم و آنان را در پيشگاه خداوند به محاكمه مى كشانم .
گويد: اين سخن به اطلاع معاويه رسيد، عمرو عاص را خواست و گفت : اى عمرو، فقط يك امشب را فرصت داريم و على فردا براى فيصله كار بر ما حمله خواهد آورد؛ انديشه تو چيست و چه مى بينى ؟
عمرو به معاويه گفت : مردان تو در قبال مردان او پايدارى نمى كنند؛ تو هم مثل او نيستى كه براى كارى با تو جنگ مى كند و تو براى كار ديگرى ؛ تو زندگى و بقا را دوست دارى و او فنا و نيستى را مى خواهد. وانگهى اگر تو بر مردم عراق پيروز شوى آنان از تو بيم دارند ولى اگر على بر مردم شام پيروز شود از او بيمى ندارند؛ و ناچار بايد كارى به آن قوم پيشنهاد كنى كه اگر آنرا بپذيرند اختلاف نظر پيدا كنند و اگر نپذيرند باز هم اختلاف پيدا كنند. آنان را به اين كار فرا خوان كه قرآن را ميان خودت و ايشان حكم قرار دهى و با اين پيشنهاد در آن قوم به هدف خود، خواهى رسيد؛ و من همواره اين پيشنهاد را به تاءخير مى انداختم تا وقتى كه كاملا به آن نيازمند شوى . معاويه ارزش اين پيشنهاد را فهميد و به او گفت راست گفتى .
نصر مى گويد: عمرو بن شمر از جابر بن عمير انصارى (478) نقل مى كند كه مى گفته است : به خدا سوگند، گويى هم اكنون مى شنوم كه على عليه السلام روز هرير، پس از اينكه جنگ ميان قبيله مذحج با قبايل عك و لخم و جذام و اشعرى ها سخت شد و چنان هول انگيز بود كه موهاى پيشانى از بيم آن سپيد مى شد و تا ظهر ادامه داشت ، به ياران خود مى گفت : تا چه وقت بايد اين دو قبيله را به اين حال رها كرد؟ آنان كه براى ما فدا شدند و شما همچنين ايستاده ايد و نگاه مى كنيد! آيا از خشم خداوند بيم نداريد؟ سپس ‍ روى به قبله كرد و دستهايش را به سوى خداى عزوجل برافراشت و عرضه داشت : بار خدايا، اى رحمان و رحيم ، اى يكتاى يگانه ، اى خداى بى نياز از همگان ، بار خدايا، اى پروردگار محمد، بار خدايا!گامها به سوى تو برداشته مى شود و دلها آهنگ تو دارد و با تو راز و نياز مى گويد؛ دستها بر آسمان برافراشته و گردنها كشيده و چشمها به عنايت تو دوخته شده است ؛ و بر آوردن نيازها و طلب مى شود!بار خدايا ما از غيبت پيامبرمان و بسيارى دشمن خود به بارگاه تو شكايت مى كنيم تو در نزاع ميان ما و قوم ما، به ما فتح ارزانى فرماى كه تو بهترين پيروزى دهندگانى . (479) و فرمان داد كه در پناه بركت خدا حركت كنيد و سپس فرياد برداشت كه لا اله الا الله و الله اكبر كلمه تقوى است .
گويد: سوگند به كسى كه محمد (ص ) را بر حق به پيامبرى مبعوث فرموده است ، هرگز از هنگامى كه خداوند آسمانها و زمين را آفريده است هيچ فرمانده لشكرى را نشنيده ايم كه در يك روز در معركه به دست خود آنقدر از دشمن را بكشد كه على (ع ) كشته است . او در آن روز طبق آنچه شماركنندگان ذكر كرده اند بيش از پانصد تن از دلاوران نامدار دشمن را كشته است . او با شمشير خود كه خميده شده بود از ميدان جنگ بيرون مى آمد و مى گفت : در پيشگاه خدا و شما معذرت - خواهى مى كنم ؛ مى خواستم اين شمشير را صيقل دهم و اصلاح كنم ، ولى چون از پيامبر (ص ) شنيدم كه مى فرمود شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست ، مرا از اين كار باز داشت و من با اين شمشير به منظور دفاع از دين و حريم پيامبر (ص ) جنگ مى كنم .
گويد: ما شمشير را از او مى گرفتيم و آنرا راست و اصلاح مى كرديم و باز آنرا از دست ما مى گرفت و بر همه پهناى صف دشمن هجوم مى برد و به خدا سوگند هيچ شيرى نسبت به دشمن خود جان شكار تر از على عليه السلام نيست .

نصر بن مزاحم از عمر بن شمر، از جابر بن عمير، از تميم بن حذيم (480) نقل مى كند كه مى گفته است : چون شب هرير را به سپيده دم رسانديم ، نگريستيم و ناگاه چيزهايى شبيه به رايات و درفشها ديديم كه جلو مردم شام و وسط لشكر مقابل جايگاه على (ع ) و معاويه (481) قرار داشت و چون هوا روشن شد ناگاه متوجه شديم كه قرآنهايى است كه بر اطراف نيزه ها قرار داده اند و بزرگترين قرآنهايى بود كه در لشكر گاه وجود داشت . آنان سه نيزه را به يكديگر استوار بسته بودند و قرآن بزرگ مسجد را بر آن بسته بودند و ده تن آنرا مى كشيدند. نصر مى گويد: ابو جعفر و ابو الطفيل مى گويند: آنان با صد قرآن به مقابل على (ع ) آمدند و بر هر يك از ميمنه و ميسره لشكر دويست مصحف برافراشتند و بدينگونه شمار تمام مصاحف به پانصد مى رسيد. ابو جعفر مى گويد: در اين هنگام طفيل بن ادهم برابر جايگاه على (ع ) و ابو شريح جذامى مقابل ميمنه و ورقاء بن معمر مقابل ميسره ايستادند و بانگ برداشتند: اى گروه اعراب ، خدا را، خدا را، نسبت به زنان و دختركان و پسركان خويش از روميان و تركان و ايرانيان بر حذر باشيد كه اگر كشته و فانى شويد فردا چه بر سرشان خواهد آمد!خدا را، خدا را، در مورد دين خودتان و اينك اين كتاب خداوند حكم ميان ما و شماست .
على عليه السلام عرضه داشت : بار خدايا، تو نيك مى دانى كه هدف ايشان قرآن نيست خود ميان ما و ايشان حكم كن ، كه تو حكم بر حق و آشكارى .
در اين هنگام ميان ياران على (ع ) اختلاف نظر پديد آمد؛ گروهى مى گفتند جنگ و گروهى مى گفتند حكم قرار دادن قرآن ؛ و اكنون كه ما به حكم كتاب فرا خوانده شده ايم ادامه جنگ براى ما حلال نيست و در نتيجه جنگ سست شد و بار خود ابر زمين نهاد.
نصر مى گويد: همچنين عمرو بن شمر از جابر نقل مى كند كه مى گفته است : ابو جعفر محمد بن على بن حسين (ع ) يعنى حضرت باقر براى ما حديث فرمود كه چون روز جنگ بزرگ فرار رسيد ياران معاويه گفتند: امروز آوردگاه را رها نمى كنيم و از جاى خود تكان نمى خوريم تا آنكه كشته شويم يا خداوند به ما پيروزى عنايت كند. ياران على (ع ) هم همينگونه گفتند كه امروز صحنه پيكار را رها نيم كنيم تا كشته شويم يا خداوند فتح نصيب ما فرمايد؛ و بامداد روزى از روزهاى شعرى (482) كه روزى بلند و بسيار گرم بود مبادرت به جنگ كردند. نخست چندان تيراندازى كردند كه تيرهايشان تمام شد و پس از آن چندان نيزه به يكديگر زدند كه نيزه ها در هم شكست و سپس از اسبها پياده شدند و برخى به برخى ديگر با شمشير حمله بردند، آنچنان كه نيام شمشيرها شكسته شد و سواركاران ايستاده بر مركبها با شمشير و گزرهاى آهنى به يكديگر حمله بردند و شنوندگان صدايى جز هياهوى قوم و آواى دلاوران و برخورد آهن به كلاهخودها و جمجمه ها و برخورد دندانها به يكديگر يا فريادى كه از دهان بيرون مى آمد نمى شنيدند. خورشيد گرفت و گرد و خاك برانگيخته شد و درفشها گم شد و اوقات چهار نماز گذشت كه نتوانستند براى خدا سجده يى كنند و فقط به گفتن تكبير قناعت شد. در چنين حالات سختى پيرمردان و سران قوم بانگ برداشتند كه اى گروه اعراب !خدا را، خدا را، در حفظ زنان محترم و دختران !جابر مى گفته است : امام باقر (ع ) در حالى كه اين حديث را براى ما نقل مى كرد مى گريست .
نصربن مزاحم مى گويد: در اين هنگام مالك اشتر در حالى كه سوار بر اسب سرخ دم بريده يى بود و مغفر خويش را بر كوهه زين خود نهاده بود پيش ‍ آمد و بانگ برداشت كه اى گروه مومنان صبر و پايدارى كنيد كه اينك تنور جنگ تافته شده و آفتاب از كسوف بيرون آمده و جنگ سخت شده است و درندگان برخى برخى را مى گيرند و چنانند كه شاعر سروده است : (483)
معشوقه رفت و اشخاص مغلوب از او باز ماندند و ميان آنان جز اشخاص ‍ ضعيف باقى نمانده است .
گويد: در اين حال كسى به دوست خود مى گفت : اين شگفت مردى است اگر نيت پسنديده داشته باشد! و دوستش به او پاسخ داد: مادرت بر سوگ تو بگريد، چه نيتى بزرگتر از اين است !اين مرد را همانسان كه مى بينى در خون شنا مى كند و جنگ او را به ستوه نياورده است و حال آنكه سر دليران از گرما به جوش آمده و دلها به حنجره ها رسيده است ولى او همچنان كه مى بينى برومند ايستاده و اينگونه سخن مى گويد! پروردگارا ما را پس از اين زنده مگذار!
من ابن ابى الحديد مى گويم : پاداش مادرى كه چون مالك اشتر را پرورده است با خدا باد، كه اگر كسى سوگند بخورد كه خداوند متعال ميان عرب و عجم شجاعتر از او، جز استادش على (ع )، نيافريده است ، من بر او بيم گناه ندارم ؛ و چه نيكو گفته است آن كسى كه از او درباره اشتر پرسيده اند و گفته است : من درباره مردى كه زندگانى او مردم شام را و مرگش مردم عراق را شكست داد چه بگويم !
و براستى همانگونه است كه اميرالمومنين على عليه السلام درباره اش گفته است : اشتر همانگونه بود كه من براى رسول خدا (ص ) بودم .
نصر بن مزاحم مى گويد: شعبى (484) از صعصعه نقل مى كند كه مى گفته است : شب جنگ هرير، اشعث بن قيس سخنانى گفت كه چون جاسوسان معاويه آنرا براى او نقل كردند غنيمت دانست و تدبير كار خود را بر آن نهاد. و چنين بود كه در آن شب اشعث براى ياران خود كه از قبيله كنده بودند سخنرانى كرد و ضمن آن گفت : سپاس خدا را، او را مى ستايم و از يارى مى جويم و به او ايمان دارم و بر او توكل مى كنم و از او طلب نصرت و آمرزش و هدايت و پناه مى كنم ، از او مشورت مى خواهم و به او استشهاد مى كنم كه هر كه را خدا هدايت كند گمراه كننده يى براى او نيست و هر كه را خداوند گمراه كند هدايت كننده يى براى او نيست ؛ و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند يكتاى بى انباز وجود ندارد و گواهى مى دهم كه محمد بنده و رسول خداوند است كه خداى بر او درود فرستاده است و سپس چنين گفت : اى گروه مسلمانان ، آنچه را كه ديروز گذشته اتفاق افتاد و اين همه افراد عرب را كه در آن نابود شدند ديديد؛ به خدا سوگند من تا كنون كه به خواست خداوند به اين سن و سال رسيده ام هرگز چون اين روز نديده ام . همانا كسانى كه حاضرند سخن مرا به غائبان برسانند كه اگر فردا هم روياروى بايستم و جنگ كنيم مساوى با نابودى تمام عرب و تباه شدن همه نواميس ‍ و زنان محترم است ؛ به خدا سوگند من اين سخن را به سبب بيم از جنگ نمى گويم ، ولى من مردى سالخورده ام كه بر زنان و كودكان بيم دارم كه چون فردا ما نابود شويم بر سر ايشان چه خواهد آمد!بار خدايا تو مى دانى كه من در كار قوم خويش و مردم همدين خودم انديشيده و خيرخواهى كرده ام و توفيق من جز به عنايت خدا نيست ؛ بر او توكل مى كنم و به سوى او باز مى گردم ، و انديشه گاه خطا مى كند و گاه صحيح است و چون خداوند كارى را مقدر فرموده باشد آنرا اجراء مى كند، چه بندگان را خوش آيد و چه ناخوش . من اين سخن خود را مى گويم و از خداى بزرگ براى خودم و شما طلب آمرزش مى كنم .
شعبى مى گويد: صعصعه مى گفت : چون جاسوسان معاويه اين سخنان اشعث را به اطلاع او رساندند، گفت : سوگند به خداى كعبه كه راست گفته است . اگر فردا ما باز هم روياروى شويم و جنگ كنيم روميان بر كودكان و زنان شاميان حمله خواهند آورد و ايرانيان بر كودكان و زنان عراقيان حمله مى آورند و همانا كه اين را فقط خردمندان و زيركان درك مى كنند. و سپس ‍ به ياران خود گفت : قرآنها را بر سر نيزه ها ببنديد.
مردم شام در تاريكى شب به جنب و جوش آمدند و از قول معاويه و طبق دستور او بانگ برداشتند: اى مردم عراق !اگر شما ما را بكشيد چه كسى براى سرپرستى كودكان ما خواهد بود و اگر ما شما را بكشيم چه كسى براى سرپرستى كودكان شما خواهد بود؟ خدا را خدا را در مورد بازماندگان ؛ و چون شب را به صبح آوردند قرآنها را بر سر نيزه ها برافراشته بودند و بر گردن اسبها آويخته بودند و مردم هم با آنكه كنار رايات خود ايستاده بودند به آنچه فرا خوانده شدند مايل گرديدند (485) و قرآن بزرگ دمشق را هم بر سر نيزه ها نهاده بودند و ده مرد آنرا مى كشيدند و فرياد بر مى آوردند كه كتاب خدا ميان ما و شما حكم است .
در اين هنگام ابو الاعور سلمى ، در حالى كه سوار بر ماديان سپيدى بود و قرآنى بر سر خود نهاده بود، فرياد مى كشيد كه اى عراقيان ! كتاب خدا ميان ما و شما حكم است .
گويد: عدى بن حاتم طايى به حضور على (ع ) آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، هيچ گروهى از ما كشته نشده است مگر اينكه معادل آن از شاميان هم كشته شده است و همگى زخمى و خسته ايم ، ولى نيروى باقى مانده ما از ايشان بهتر و گزينه تر است و شاميان بى تاب شده اند و پس از بى تابى چيزى جز آنچه ما دوست مى داريم نخواهد بود؛ آنان را جنگ تن به تن فراخوان .
مالك اشتر هم برخاست و گفت : اى اميرالمومنين !براى معاويه چندان مردى باقى نمانده است و حال آنكه به سپاس خدا براى تو هنوز مردان بسيار باقى مانده است ، بر فرض كه معاويه مردانى چون مردان تو داشته باشد او را نه صبرى چون صبر تو است و نه پيروزى يى چون پيروزى تو و اينك آهن را با آهن بكوب و از پروردگار - ستوده يارى بخواه .
سپس عمرو بن حمق برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند چنين نبوده است كه ما دعوت ترا و يارى دادنت را بر باطل پذيرا شده باشيم ، ما فقط براى خدا پذيرا شده ايم و فقط حق را طلب كرده ايم و اگر كسى ديگر غير از تو ما را به آنچه تو دعوت كردى دعوت مى كرد، ستيز و لجاج شديد مى بود و درباره او بسيار سخن پوشيده گفته مى شد و اينك حق به مقطع خود رسيده است و ما را در قبال راءى تو رايى نيست .
در اين هنگام اشعث بن قيس خشمگين برخاست و گفت : اى اميرالمومنين ، ما امروز براى تو همانگونه ايم كه ديروز بوديم ، ولى معلوم نيست سرانجام كار ما چون آغاز آن باشد؛ و هيچكس از اين قوم از من مهربانتر بر مردم عراق و خونخواهتر نسبت به مردم شام نيست ! به آن قوم در قبال اينكه كتاب خداى عزوجل حكم باشد پاسخ مثبت بده كه تو از آنان به قرآن سزاوارترى ؛ مردم هم زندگى را خوش مى دارند و جنگ و كشتار را ناخوش .
على (ع ) فرمود: اين كارى است كه بايد با دقت مهلت بررسى شود.
مردم از هر سو بانگ برداشتند: صلح ؛ ترك جنگ .
على (ع ) فرمود: اى مردم ! من سزاوارترين كسى هستم كه به كتاب خدا پاسخ مثبت داده است و مى دهد، ولى معاويه و عمرو بن عاص و ابن ابى معيط و ابن ابى سرح و ابن مسلمه نه اصحاب دينند و نه قرآن . من از شما به ايشان آشناتر و داناترم ؛ هم به هنگام كودكى و هم پس از اينكه مرد شدند با آنان مصاحبت داشته ام ؛ آنان بدترين كودكان و بدترين مردان بودند. اى واى بر شما، اين كلمه حقى است كه با آن اراده باطل مى شود! آنان قرآن را از اين جهت بر نيفراشته اند كه آنرا بشناسند و به آن عمل كنند، بلكه اين مكرو خدعه و سستى و زبونى است ! اينك سرها و بازوان خود را فقط يك ساعت به من عاريه دهيد كه حق به مقطع خود رسيده و چيزى باقى نمانده است تا دنباله ستمگران قطع شود
اى كاش مى دانستم چه كسى از ميان همه مردم در اين موج خطرناك دريا به عمرو و ابوموسى راضى خواهد بود...
كردوس بن هانى در بقيه ابيات خود ضمن اظهار كمال انقياد نسبت به اميرالمومنين عليه السلام به شدت تهديد مى كند كه ميان ما و پسر هند جز ضربه شمشير و نيزه نخواهد بود.
يزيد بن اسد قسرى نيز كه از فرماندهان سپاه معاويه بود چنين سخن گفت : اى مردم عراق از خدا بترسيد، كمترين چيزى كه جنگ ما و شما را به آن بر مى گرداند همان است كه ديروز بر آن بوديم و آن فناء و نيستى است ، اينك چشمها به سوى صلح كشيده شده است و حال آنكه جانها مشرف بر فناء بود و هر كس بر كشته خويش مى گريست ، شما را چه مى شود كه به آغاز فرمان سالار خودتان راضى شديد و به انجام آن ناخشنوديد؟ رضايت به اين موضوع تنها براى شما نيست .
گويد: يكى از افراد اشعرى ها خطاب به ابوموسى چنين سروده است . (537)
اى ابوموسى !فريب خوردى ، آرى پيرمردى تنك مايه و پريشان خاطرى ...
گويد: مردم شام ، مردم عراق را سرزنش مى كردند و كعب بن جعيل (538) شاعر معاويه چنين سروده است :
ابوموسى در شامگاه اذرح (539) بر گرد لقمان حكيم مى گشت كه شايد او را فريب دهد... (540)
نصر مى گويد: هنگامى كه عمرو عاص ابوموسى را فريب داد، على عليه السلام به كوفه آمده بود و انتظار حكم داوران را مى كشيد، و چون ابوموسى فريب خورد على (ع ) را بد آمد و سخت اندوهگين شد و مدتى سكوت كرد و سپس چنين فرمود: الحمدلله و ان اتى الدهر بالخطب الفادح و الحدث الجليل ... و اين خطبه اى است كه سيد رضى خدايش بيامرزاد آن را ذكر كرده و ما اكنون مشغول شرح آنيم كه پس از استشهاد به شعر دريد اين مطالب را هم به پايان آن افزوده است : همانا اين دو مردى كه شما انتخاب كرديد حكم قرآن را به كنار افكندند و آنچه را قرآن مرده ساخته بود زنده كردند و هر يك از خواسته دل خود پيروى كردند و بدون هيچ حجت و برهان سنت گذشته حكم كردند و در آنچه حكم كردند با يكديگر اختلاف كردند و هيچكدام را خداوند رهنمون مباد، اينك آماده جهاد و مهياى حركت شويد و فلان روز در لشكرگاه خود حاضر باشيد.
نصر مى گويد: على عليه السلام ، پس از داورى ، چون نماز صبح و مغرب مى گزارد و از سلام نماز فارغ مى شد عرضه مى داشت : پروردگارا! معاويه و عمرو و ابوموسى و حبيب بن مسلمه و عبدالرحمان بن خالد و ضحاك بن قيس و وليد بن عقبه را لعنت فرماى . و وقتى اين خبر به معاويه رسيد چون نماز مى خواند على و حسن و حسين و ابن عباس و قيس بن سعد بن عباده و اشتر را لعنت مى كرد.
ابن ديزيل نام ابوالاعور سلمى را هم در زمره ياران معاويه افزوده است .
همچنين ابن ديزيل نقل مى كند كه ابوموسى از مكه به على (ع ) نوشت : اما بعد به من خبر رسيده است كه تو در نماز مرا لعنت مى كنى و جاهلان در پشت سرت آمين مى گويند و من همان چيزى را مى گويم كه موسى عليه السلام مى گفت پروردگارا به پاس آنچه كه بر من نعمت ارزانى داشتى هرگز پشتيبان ستمكاران نخواهم بود (541).
ابن ديزيل از وكيع ، از فضل بن مرزوق ، از عطيه ، از عبدالرحمان بن حبيب ، از على عليه السلام نقل مى كند كه فرموده است : روز قيامت من و معاويه را مى آورند و مى آييم و در پيشگاه صاحب عرش مخاصمه مى كنيم هر كدام از ما رستگار شود ياران او هم رستگار خواهند بود.
و نيز از عبدالرحمان بن نافع قارى ، از پدرش روايت شده است كه از على عليه السلام درباره كشتگان صفين پرسيده شد، فرمود: حساب آن بر عهده من و معاويه است .
همچنين از اعمش از موسى بن طريف از عباية (542) نقل شده كه مى گفته است از على (ع ) شنيدم مى فرمود: من تقسيم كننده آتشم كه اين از من و اين از تو است .
و نيز از ابو سعيد خدرى نقل شده است كه رسول خدا (ص ) فرموده اند قيامت برپا نمى شود تا آنكه دو گروه بزرگ كه دعوت آنان يكى است با يكديگر جنگ كنند و در همان حال گروهى از ايشان جدا و منشعب خواهند شد كه يكى از آن دو گروه نخستين كه بر حق هستند آنان را مى كشند.
ابراهيم بن ديزيل مى گويد: سعيد بن كثير از عفير از ابن لهيعة از ابن هبيرة از حنش صنعانى نقل مى كند كه مى گفته است نزد ابو سعيد خدرى كه كور شده بود رفتم و به او گفتم : درباره اين خوارج به من خبر بده . گفت : مى آييد و به شما خبر مى دهيم و سپس آنرا به معاويه مى رسانيد و براى ما پيامهاى درشت مى فرستد؛ گفتم : من حنش هستم ؛ گفت اى حنش مصرى خوش ‍ آمدى ، شنيدم رسول خدا (ص ) مى فرمود: گروهى از مردم كه قرآن مى خوانند ولى از استخوانهاى ترقوه ايشان تجاوز نمى كند آن چنان از دين بيرون مى روند كه تير از كمان ، آن چنان كه يكى از شما به پيكان تير مى نگرد آنرا نمى بيند، به پرهاى آخر چوبه تير مى نگرد چيزى نمى بيند و آن تير تا انتهاى خود از خون و چرك گذاشته است و آن طايفه كه به خدا سزاوار ترند عهده دار جنگ با آن گروه خواهند بود. حنش مى گويد: گفتم على (ع ) به جنگ با آنان مبادرت ورزيد. ابو سعيد خدرى گفت : چه چيز مانع آن است كه على (ع ) سزاوارترين آن دو گروه به خدا باشد.
محمد بن قاسم بن بشار انبارى در امالى خود مى گويد: عبدالرحمان پسر خالد بن - وليد مى گفته است من به هنگام داورى داوران حضور داشتم ، همينكه هنگام اعلان راءى رسيد، عبدالله بن عباس آمد و كنار ابوموسى نشست و چنان گوشهاى خود را تيز كرده بود كه گويى مى خواهد با آن سخن بگويد، دانستم كه تا حواس ابن عباس آنجا باشد كار براى ما تمام نخواهد شد و او حيله و تدبير خود را در مورد عمرو به كار خواهد بست ؛ به فكر چاره سازى و مكر افتادم و رفتم كنار او نشستم ، در اين هنگام عمرو عاص و ابوموسى شروع به گفتگو كرده بودند، من با ابن عباس سخنى گفتم به اميد اينكه پاسخ دهد و پاسخ نداد؛ براى بار سوم كه سخن گفتم . گفت : من اكنون از گفتگوى با تو معذورم و گرفتارم ، رو در روى او شدم و گفتم : اى بنى هاشم شما هرگز اين فخر فروشى و غرور خودتان را رها نمى كنيد؛ به خدا سوگند اگر احترام نبوت نبود ميان من و تو ستيزى صورت مى گرفت ؛ ابن عباس خشمگين شد و به حميت آمد و فكر و انديشه اش مضطرب شد و سخنى زشت به من گفت كه شنيدنش ناخوش بود، از او روى برگرداندم و برخاستم و كنار عمرو عاص نشستم و به او گفتم ، شر اين آدم پرگو را از تو كفايت كردم و خاطر و انديشه اش را به آنچه ميان من و او گذشت مشغول داشتم و تو به هر چه مى خواهى حكم كن . عبدالرحمان مى گفته است به خدا سوگند ابن عباس از سخنى كه ميان عمرو و ابوموسى رد و بدل مى شد چنان غافل ماند كه ابوموسى برخاست و على را از خلافت خلع كرد.
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات مطلبى را از حسن بصرى نقل مى كند كه آن را همه كسانى كه به نقل اخبار و سيره معروفند نقل كرده اند و آن اين است كه حسن بصرى مى گفته است ، چهار خصلت در معاويه است كه اگر فقط يكى از آنها در او مى بود مايه بدبختى بود: شورش او بر اين امت به همراهى سفلگان و فرومايگان كه سرانجام هم حكومت آنان را بدون هيچگونه رايزنى از چنگ ايشان در ربود و حال آنكه ميان مردم بقيه اصحاب و مردم با فضيلت وجود داشتند؛ ديگر اينكه پس از خود، پسرش يزيد را به جانشينى خويش گماشت ، مرد باده گسار شرابخوارى را كه جامه ابريشم مى پوشيد و طنبور مى زد، و اينكه زياد را به برادرى خود خواند و حال آنكه پيامبر (ص ) فرمودند فرزند از بستر است و زناكار را سنگ است . و ديگر كشتن او حجر بن عدى و يارانش را؛ واى بر معاويه از حجر و ياران حجر. (543)
زبير بن بكار همچنين در همان كتاب خبرى را كه مدائنى درباره گفتگوى ابن عباس با ابوموسى آورده است كه به او گفته است مردم ترا نه از اين جهت انتخاب كردند كه در تو فضيلتى است كه در ديگران نيست ، و ما آن را در صفحات پيش در همين خطبه آورديم نقل كرده و در پايان آن گفته است يكى از شاعران قريش چنين سروده است :
به خدا سوگند هيچ بشرى بعد از على كه وصى است همچون ابن عباس ‍ با اقوام مختلف سخن نگفته است ....
همچنين زبير بن بكار در الموفقيات مى گويد: يزيد بن حجيه تيمى در جنگ جمل و صفين و نهروان همراه على عليه السلام بود، و پس از آن او را به حكومت رى و دستبى (544) گماشت . يزيد از اموال بيت المال آن دو ناحيه سرقت كرد و به معاويه پيوست و على عليه السلام و اصحاب او را نكوهش ‍ مى كرد و معاويه را مى ستود. على عليه السلام بر او نفرين كرد و يارانش ‍ دست برافراشتند و آمين گفتند، مردى از پسر عموهاى او برايش نامه يى فرستاد و كارهايى را كه انجام داده بود زشت شمرد و او را نكوهش كرد و آن نامه به صورت شعر بود. يزيد بن حجية براى او نوشت اگر مى توانستم شعر بگويم پاسخ ترا به شعر مى دادم ، ولى از شما سه كار سر زد كه با آن سه كار ديگر چيزى از آنچه دوست مى داريد نخواهيد ديد: نخست اينكه شما به سوى شاميان حمله كرديد و به سرزمين آنان وارد شديد و بر ايشان نيزه زديد و مزه درد و زخم را بر آنان چشانيديد، سپس آنان قرآنها را برافراشتند و شما را مسخره كردند و با اين حيله شما را از خود باز گرداندند؛ سوگند به خدا كه ديگر هرگز با آن قدرت و شوكت وارد آن نخواهيد شد؛ دو ديگر آنكه آن قوم داورى گسيل داشتند و شما هم داورى فرستاديد داور ايشان آنان را به حكومت تثبيت كرد و داور شما، شما را از آن خلع كرد. سالار ايشان برگشت در حالى كه او را همچنان اميرالمومنين مى گفتند و شما برگشتيد در حالى كه خشمگين و كينه توز بوديد؛ سوم آنكه قاريان و فقيهان و گروهى از شجاعان شما با شما مخالفت كردند، بر آنان تاختيد و آنان را كشتيد. و در آخر نامه دو بيت از عفان بن شرحبيل تميمى به اين مضمون نوشت :
از ميان همه مردم شام را دوست مى دارم و از اندوه بر عثمان گريستم ، سرزمين مقدس و قومى كه گروهى از ايشان اهل يقين و پيروان قرآنند.
ابو احمد عسكرى (545) در كتاب امالى آورده است كه سعد بن ابى وقاص ‍ سال جماعت (546) وارد بر معاويه شد و به او به امارت مومنان سلام نداد، معاويه گفت : اگر مى خواستى مى توانستى در سلام خود عنوان ديگرى غير از آنچه گفتى بگويى ، سعد گفت : ما مومنان هستيم و ترا امير خود نكرده ايم ، اى معاويه ، گويى از آنچه در آن هستى بسيار شاد شده اى ، به خدا سوگند آنچه تو در آن هستى در صورتيكه براى آن به اندازه يك خون گرفتن خون مى ريختم مرا شاد نمى كرد. معاويه گفت : اى ابواسحاق ولى من و پسر عمويت على بيش از يك و دو خون گرفتن خون ريختيم ، اكنون بيا و با من بر اين سرير بنشين و سعد با او نشست ، معاويه كناره گيرى سعد از جنگ را طرح و او را سرزنش كرد. سعد بن ابى وقاص گفت : مثل من و مثل مردم همچون گروهى است كه به تاريكى برسند و يكى از ايشان به شتر خود فرمان به زمين نشستن دهد و شتر خود را بنشاند تا راه برايش روشن شود. معاويه گفت : اى ابواسحاق به خدا سوگند در كتاب خدا كلمه اخ كه براى خواباندن شتر بكار مى رود نيامده است ، بلكه در آن چنين آمده است كه : و اگر دو گروه از مومنان جنگ كنند، ميان ايشان را صلح دهيد و اگر يكى از ايشان بر ديگرى ستم كند با آن كس كه ستم مى كند جنگ كنيد تا تسليم فرمان خداوند شود (547) به خدا سوگند كه تو نه با ستمگر و نه با آنكه بر او ستم شده است جنگ كردى ؛ و او را ساكت كرد.
ابن ديزيل در دنباله اين خبر در كتاب صفين خود افزوده است كه سعد بن ابى وقاص به معاويه گفت : آيا به من دستور مى دهى با مردى جنگ كنم كه رسول خدا (ص ) براى او فرموده است : منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون نسبت به موسى است ، جز اينكه پس از من پيامبرى نخواهد بود. معاويه گفت : اين حديث را چه كس ديگرى همراه تو شنيده است . گفت : فلان و فلان و ام سلمه ، معاويه گفت : اگر اين حديث را شنيده بودم با او جنگ نمى كردم